سفارش تبلیغ
صبا ویژن
worldofstory
  •   بی گناه
  • به نام او.

     مرد با لباس ژنده و کهنه سوار بر اسب از میان درختان برهنه ی جنگل فرار میکرد.زمین خیس و گلی بود و هوا ابری و گرفته.کلاغ های سیاه بر روی شاخه های موحش نشسته بودند که باگذشت مرد اسب سوار به هوا پرواز کردند.

    از پشت پای راست مرد خون به زمین میچکید.دست و صورتش سیاه و کثیف بود و موهای ژولیده اش یه هم گره خورده بودند.

    راه هموار نبود وبر سر راه مرد تنه ی درختان قطع شده و یا تخته سنگ های بزرگی بود که اسب از بالای آنها براحتی میپرید.انتهای جنگل مشخص نبود و تا چشم کار میکرد درخت بود و درخت.چشمان مرد همواره اطراف خود را میپایید.گاهی سرش را به عقب بر میگرداند و به عقب نگاهی می انداخت که مبادا افرادی که به دنبالش بودند او را پیدا کنند و برگردانند به همان زندان کثیف و منزجرکننده ای که دوست نداشت حتی لحظه  را در آن سر کند.البته ابن را خود میدانست که اگر او را بگیرنش مجازاتش اعدام خواهد بود.پس به اسب دوباره لگدی زد و با سرعت بیشتری حرکت کرد.

    انگار که از زمین درخت میرویید.چرا که هرچقدر که بیشتر میرفت به تعداد آنان اضافه میشد و قد شان کشیده تر میشد.وقتی مرد سرش را بالا میکرد و به تاج درختان نگاه میکرد سرش گیج میرفت و انگار که میخواست بخورد زمین.تاج درختان مانند گیسوان آشفته ی یک زن گدا که در کوچه ها پرسه بزند آشفته و زبار در رفته بود.ولی مانند آن زن نبود که وقتی میبینی اش دلت برایش بسوزد بلکه بیشتر دلهره آور و ترسناک بود.

    اسب دیگر داشت از نفس میا فتد که راه به یک منجلاب برگ ختم شد.



  • نویسنده: محمد باقر(جمعه 86/6/16 ساعت 11:19 عصر)

  • نظرات دیگران ( )


  •   لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • بی گناه
  •    RSS 

  •   خانه

  •   شناسنامه

  •   پست الکترونیک

  •  پارسی بلاگ



  • کل بازدید : 1559
    بازدید امروز : 3
    بازدید دیروز : 0
  •   درباره من

  • worldofstory
    محمد باقر

  •   لوگوی وبلاگ من

  • worldofstory

  •   اشتراک در خبرنامه
  •  

  •   اوقات شرعی
  • اوقات شرعی